اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

تولد سورنا جون

وسواسي كه براي خريد كادو و كاغذ كادوي سورنا به خرج دادي واقعا تعجب آور بود، كلي كه اول گشتي تا كادو رو انتخاب كردي بعدم كه براي كاغذ كادو سه تا مغازه رفتيم تا انتخاب كردي، مامانم كلا انتخاب رو گذاشته بود به عهده شما تا سليقه خودت رو نشون بدي و خريد كردن هم ياد بگيري. تو خونه بهت گفتم اميرعلي چرا ماشين سگهاي نگهبان و كاغذ كادوي سگهاي نگهبان انتخاب كردي؟ بهم گفتي مامان يادته لباس سورنا سگهاي نگهبان بود سورنا سگهاي نگهبان رو دوست داره ، اول فكر كردم همينجوري ميگي ولي وقتي شب تولد زنعمو كادو رو باز كرد به سورنا گفت ببين ماشين مارشاله و سورنا هم ذوق كرد اونجا فهميدم بله شما متوجه شده بودي كه سورنا سگهاي نگهبان رو دوست داره،  كلي مامان قبل...
31 خرداد 1399

انتخاب كادوي تولد

هفته پيش عمو مسعود به بابا گفته بود كه پنج شنبه ٢٩ خرداد تولد سورنا قند عسلي هست،  امروز صبح بهت گفتم اميرعلي دوست داري به سورنا كادو چي بديدم؟ پول بديم يا اسباب بازي بخريم؟ يه كم فكر كردي گفتي اسباب بازي بديم كاغذ كادوش رو پاره كنه خوشحال بشه، دهنم از حرفت باز مونده بود الهي فدات بشم چون خودت پاره كردن كاغذ كادو رو دوست داري فكر كردي كه حتما سورنا هم اينكار رو دوست داره .گوشيم رو اووردم و يه پيج اسباب بازي رو كه دارم بهت نشون دادم گفتم بيا از تو اين پيج اسباب بازي انتخاب كنيم تا پيك بياره دم خونه. خلاصه مامان هر چي انتخاب كرد شما گفتي نه فكر ميكنم سورنا اينو دوست نداره حالا از كجا علاقه سورنا رو ميدوني خدا داند .خلاصه كار به اينجا ر...
26 خرداد 1399

تولد مامان مونا

امروز تولد مامان بود، از صبح مدام تلفن يا موبايل مامان براي تبريك گفتن بهش زنگ ميخورد. ديگه حسابي شاكي شدي و گفتي چرا انقدر امروز با تلفن حرف ميزني ؟بيا با هم بازي كنيم. منم گفتم خوب چون تولد مامانه و همه لطف ميكنن زنگ ميزنن تبريك ميگن. داشتم ميرفتم تو آشپزخونه متوجه شدم داري يواشكي گوشي تلفن رو زير لباست قايم ميكني كنجكاو شدم و به روي خودم نياوردم زير چشمي نگات كردم تا ببينم چي كار ميخواي بكني؟ كه شما هم فكر كردي من حواسم نيست سريع با گوشي رفتي تو اطاقت و درم بستي. آخه فندق من چه قدر تو خوردني شدي فهميدم به بابا زنگ زدي و با صداي مثلا آروم گفتي بابا امروز تولد مامانه بيا منو ببر كيك و گل و كادو بخريم   بابا هم ساعت ٣ زنگ زد خونه فكر...
21 خرداد 1399

دلبر جانم

اعلام كردن كه از شنبه مهدكودكها باز ميشه و بچه ها ميتونن به مهد برن، شما هم دوره پيش دبستاني رو توي مهد ميگذروندي كه به خاطر كرونا از اسفند تعطيل هستي، البته با وجود باز شدن مهد و تأكيد مهد كه پروتكل بهداشتي رو رعايت ميكنن من و بابا تصميم گرفتيم كه مهد نبريمت، نيازي به رفتن هم نيست مامان مونا خودش تمام كتاب پيش دبستاني رو باهات تمرين كرده و تموم شده هفته اي دو روزم كه زير نظر مامان مونا كلاسات رو ميري ،  امروز از مهد به موبايل مامان زنگ زدن كه آمار بگيرن شما از شنبه ميري يا نه ؟ چون با گوشي مامان داشتي بازي ميكردي وقتي الهام جون زنگ زد شما جواب دادي. الهام جون كلي باهات حال و احوال كرد و بهت گفت دلم برات تنگ شده كه شما هم در جو...
19 خرداد 1399

مبارزه با چالش جديد

چند وقتي بود يه چالش جديد شروع شده بود اونم اينكه شما هر چي ميخريدي فقط يه روز ازش لذت ميبردي و فرداش از خريدت پشيمون ميشدي و چيز جديد ديگه ميخواستي، دو سه دفعه اين اتفاق افتاد و هر دفعه با وجود ممانعت مامان ، بابا دلش ميسوخت و به حرفت گوش ميداد. دفعه آخر تفنگ خريدي و فرداش دوباره پشيمون شدي ديگه اين دفعه مامان مونا وارد عمل شد و هر چي تو اصرار كردي و بابا هم از مامان خواست كوتاه بيام ولي مامان راضي نشد كه نشد. شما هم قهر كردي و شام و ميوه نخوردي و گرسنه رفتي مسواك زدي و خوابيدي. صبح كه از خواب بيدار شدي دوباره گفتي تفنگ و باز مامان مخالفت كرد و شما هم صبحانه نخوردي مامانم اصلا به روي خودش نياورد.ناهارم مامان سفره رو چيد بدون اينكه بهت بگه ب...
18 خرداد 1399

تعطيلات خرداد

براي تعطيلات خرداد برنامه ريزي كردم تا ويلا رو چون براي عيدم نتونسته بود تميز كنم اساسي خونه تكوني كنم براي همين با مريم هماهنگ كردم تا بياد كمكم ١٤ خردادم چون تولد خاله شيما بود به مامان فرخ اينا هم گفتم تا بيان و تولد خاله رو ويلا بگيريم سه شنبه شب رفتيم ويلا و چهارشنبه صبح استارت كار رو زديم و تا بعدازظهر طبقه بالا حسابي تميز شد. شما هم از صبح تا ظهر با بابا محمد و دايي و خاله تو استخر بودي و حسابي شنا كردي و خوش گذروندي. بعدازظهر كه بالا تموم شد تو آلاچيق براي خاله تولد گرفتيم و شما هم رقص چاقو كردي و شعر باز كردن كادو رو كه از مهد ياد گرفته بودي براي خاله خوندي و كادوها رو باز كردي راستي پسرم اولين درختي كه بابا عباس تو ب...
16 خرداد 1399

تعطيلات عيد فطر

تعطيلات عيد فطر دايي محمد و خانوادش و مامان فرخ و بابا عباس و دايي و خاله اومدن ويلا و مهمان ما بودن، چون هوا گرم شده بود استخر رو راه انداختيم و حسابي با دايي محمدامين و اميرسامان و بابا و مامان و خاله شنا كردي و كيف كردي،  بعد از سه روز استراحت و خوشگذروني موقع برگشت از كيلان تو ماشين يه دفعه بابا رو بوس كردي و بهش گفتي خيلي ممنون كه ويلا ساختي تا خوش بگذرونيم من كيلان رو خيلي دوست دارم، قربون محبتت برم من پسرم، اميدوارم هميشه پسرم شاد و سلامت باشي.   ...
5 خرداد 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد